۱۳۸۹/۰۲/۱۴

چوب دوسر طلا ، هم زنداني شدن هم دروغگو خطاب شدن (صفانه دلدار)

صفانه دلدار- اين يكي دو روز توي سايتهاي مختلف ديدم كه در مورد من چه حرفهايي زدن ،‌بعضي ها به من گفتن دروغگو هستم ،‌بعضي ها منو داستانساز گفتن اونم از نوع س ك س ي ،‌ باورم نميشه اين همه سختي كشيده باشم اما اين حرفها رو بهم نسبت بدن البته ممكن هم هستش كه عوامل رژيم اين حرفها رو بزنن تا منو اينجور بين مردم نشون بدن ، بعضي ها هم از اسم من تعجب كردن ، براي تنوير افكار عمومي ميگم كه صفانه دلدار اسم مستعار من هستش پس نگران نباشيد كه اينقدر راحت صحبت ميكنم . من ادامه 79 روز زنداني شدنم رو رو موكول ميكنم به روزهاي آينده. تاسف آوره ياد ماجراي چوب دوسر طلا فتادم ، هم زنداني شدن هم مورد ازار قرار گرفتن و هم دروغگو خطاب شدن

۱۳۸۹/۰۲/۱۲

چگونه در 22 بهمن دستگير شدم ؟ (صفانه دلدار) قسمت اول

تا قبل از سال نو از دوست خوبم صفانه دلدار هيچ خبري نداشتم ، براي امنيت بيشتر به گوشي اش زنگ هم نميزدم كه برايش مشكلي ايجاد نشود (چون همواره از طريق ايميل با هم تبادل طلاعات ميكنيم) ، اما در طول تعطيلات سال نو فرصتي داد تا به ايران بروم و علاوه بر ديدار اقوام ، از صفانه عزيز نيز اطلاعاتي كسب كنم ، اما كسي درمنزل نبود نتوانستم اطلاعاي بدست آورم و اين احتمال را دادم كه به مسافرت رفته باشد ، به هرجهت پس از تعطيلات از ايران خارج شدم و همچنان بيخبر از دوست خوب ، صفانه.

باري تا اينكه ديروز يك ايميل از دوست خوبم صفانه دريافت كردم كه عيننا در ادامه آمده است:

صفانه دلدار : روز 22 بهمن مثل دفعه هاي ققبل تصميم كرفتيم با دوستان بريم به راهپيمايي ، قرارمون ساعت 10 صبح ، ضلع جنوبي فلكه دوم آرياشهر بود. ساعت 10 كه رسيدم به قرار، ديدم كه آرياشهر بيشتر از اوني كه شبيه به فلكه شهري باشه شبيه پادگان نظامي هستش ، اما مردم همه واستاده بودن كنار خيابون و منتظر آقاي كروبي بودن ، كم كم دوستان يكي يكي ميومدن ، مردم كه زياد ميشدن ، شعار هم ميدادن ، شعار مرگ بر ديكتاتور و كروبي حمايتت ميكنيم و البته شعارهاي ديگه هم بود كه يادم نيست (هشتاد روز پيش بود) .

يك دفعه صداي تير شنيديم و پشت سرش بازم صداي تيرهاي ديگه و گاز اشك آورهاي پي در پي ، لباسهاي بعضي ها هم حسابي رنگي شده بود و ما از اين رنگها تعجب كرده بوديم ، توي تعجب بوديم كه نيروي هاي سركوبگر به ما حمله كردن ، و ما هم كه در حال فرار بوديم مي خورديم به هم و من تنم خورد به يكي كه لباسش رنگي شده بود و لباسهاي منم رنگي شد.

در حال فرار كه بوديم دقت كردم مزدوراي رژيم روي من زووم كردن و ميخوان منو بگيرن با تمام قدرتم فرار ميكردم اما ديدم كه ديگه راهي براي فرار نيست و منو محاصره كرده بودن ، و وقتي كه وايستادم يكي از مزدوراي رژيم از پشت محكم با يك چيزي كه فك كنم شلنگ بود زد به پشتم ، ضربه اينقدر محكم بود كه با صورت خوردم زمين ، تا اومدم بلند بشم ، يكي از مزدوراي رژيم كه پوتين پاش كرده بود يك پاشو گذاشت روي گردنم و فشار داد و گفت از جات تكون نخور .

يكي ديگه دستامو از پشت بست و من كه هنوز از اون ضربه هايي كه خورده بودم احساس درد ميكردم يك درد ديگه هم احساس كردم و اون پرت شدن با صورت به كف ماشين ون بود، كه پرده هاش آبي بودن ، توي ماشين ون انتظار داشتم كه پليس هاي خانم باشن اما دوتا مرد كه خيلي خيلي بي ادب بودن ما رو تحويل گرفتن و زشت ترين حرفها رو نثار ما كردن و چشمامونم بستن.

نميدونم چند نفر شديم كه ماشين حركت كرد روي زمين بودم و چشمامم بسته بود ، اما احساس كردم كه ماشين حركت كرد ، نميدونم چقدر حركت كردم و كجا رفتيم اما اينقدر ميدونم كه 15 دقيقه اي توي راه بوديم ، به محض رسيدن به مقر مزدوران رژيم ، باز هم زشت ترين حرفها رو به ما گفتن و از ماشين پرتمون كردن بيرون ، احساس ميكردم يه جاي بسته و تاريك بود ، چون صداها مي پيچيد ،

بلندمون كردن از روي زمين و حرفهاي زشتي كه به يك زن تن فروش ميشه گفت رو به ما گفتن ، يكي شون گفت هرشب بايد با يكي شون بخوابيم ، وحشت كردم ،از زمان دست گيري ‌خيلي ترسيده بودم اما با شنيدن اين حرفها وحشت كردم ، يكي ديگ شون كه فكر كنم سن بالايي هم داشت گفت همشونو لخت كنيم و بعد همشون بهمون مي خنديدن.

يكي ديگه گفت بايد بگيم سهميه مارو بيشتر كنن ،‌ اين تعداد دختر واسه ما كمه ، هرجور كه ميخواستن مارو تحقير ميكردن ، خيلي خسته بوديم و يواش يواش تشنگي و گشنگي هم داشت به ما فشار مي آورد. بعد بهمون گفتن ميريم و شب مياييم سراغتون.

نميدونم چند نفر بوديم اما صداي گريه آهسته دختراي ديگه رو ميشنيدم ، آخراي شب بود كه اومدن سراغمون هوا سرد بود و سرمون شده بود ، نميدونستيم ، كجا هستيم و جرات اينكه از جامونم بلند بشيم نداشتيم ، تا مزدوراي رژيم اومدن صداي وحشتناكشون ترس مارو دوچندان كرد. دونه دونه از روي زمين بلندمون ميكردن و ميبردن به يه اتاقي ، اول همه از يه دختري شروع كردن و بهش گفتن پاشو ، از جاش كه بلندش كردن ،‌جيغ و داد ميكرد و نميخواست كه بره صداي چك و مشت و لگد ميومد به همراه داد و فرياد و فحش به دختره كه هيچي نگه و باهاشون بره و ما هم ترسمون بيشتر شده بود چون ميدونستيم كه نفر بعدي يكي از ما ها هستيم .

اتفاقا نفر دوم من بودم ، كه جيغ كشيدم و داد زدم كه نميام و با چك و لگد و فحش منو كشون كشون بردن كه فكر ميكنم يه اتاق توي همون جا بود، دستامو باز كردن و گفتن لباساتو در بيار ، گفتم در نميارم گريه ميكردم ترسيده بودم التماس ميكردم گفتم مگه خودتون خواهر نداريد كه يه چك محكم زدن توي گوشم كه خودتو با خواهر ما يكي نكن ج ن د ه ،

از ترس تكون نخوردم ، گفت لباساتو در بيار خيلي ترسيده بودم لباسامو در آوردم ، گفت پس چرا واستادي بقيه شو هم در بيار(لباسهاي زير) ، گفتم اين ها آبرو و عصمت يك دخترو نشون ميده اگه اين دو تكه لباس رو هم در بيارم آبروي شما هم ميره ، دوباره بهم اون فحش زشت و دادن و از پشت يكي زد به باسنم و گفت يالا ادامه بده ،‌ گفتم از اين بيشتر ديگه در نميارم ميدونم شما هم اونقدر غيرت داريد كه نميخواين من اين دوتا تيكه لباسمو در بيارم ، يكي از مزدورا يك دفعه با وحشي گري تمامي به من حمله ور شد هم كتكم زد و هم لباسهاي زيرمو پاره كرد و حالا ديگه كامل لخت شده بودم .

فكر كنم چهار نفر بودن و داشتن منو كه حالا لخت مادرزاد شده بودم ورانداز ميكردن ، يكي شون منو بلند كرد و روي ميز گذاشت تا در كمال وقاحت بتونن منو بهتر ورانداز كنن ، يكي از مزدورا گفت حاجي امشب اين مال من بشه ؟ صدايي كه فكر كنم حاجي شون بود گفت هنوز كه بقيه رو لخت نكرديم صبر كن شايد بهترم گيرت بياد. اما مرد اولي گفت نه همه رو ورانداز كردم اين توشون خوبه بعد حاجي گفت پس ببرش ، تا اومد منو بغل كنه ببره حاجي گفت صبر كن ميخواي باهاش نري ؟

برق ايد توي دلم جوونه زد ، با خوشحالي گفتم آره حاجي دستم به دامنت تورو خدا منو نجات بده هرچي بگي گوش ميكنم ، گفت يه صندلي براش بزارين بشينه ، نشستم روي صندلي گفت هر سوالي ازت ميپرسم درست جواب بده ، اسم و فاميلتو ميدونم چيه ميدون مكجا كار ميكني ، ميخوام همدستاتو بگي ، بگي از كي دستور مييگري ؟ جزو دارو دسته موسوي هستي يا كروبي ؟ توي محل كارت چه كساني ضد رژيم هستن ؟ و خيلي سوال هاي ديگه كه يادم نمياد.

گفتم چه جوري بايد اين همه رو بنويسم ؟ من كه چشمام بسته هستن ؟ گفت نگران نباش چشم بندشو باز كنيد ، چشم بندمو باز كردن ، حاجي رو ديدم مردي حدودا 50 ساله ريش تسبتا جو گندمي كم پشت داشت ، 3 تا پسر جوون ، خيلي جوون فكر كنم 17 يا شايد 18 ساله بودن كه باهاش بودن تازه فهميدم كه اين پسرهاي جوون بودن كه ميخواستن شب رو با من سر كنن ،

بيشتر از اوني كه بترسم سردرد گرفته بودم ، حكومت اسلامي بين جووناي ما توي بسيج چي ترويج ميكنه ؟ سكس ؟ همخوابگي ؟ ياد گفته اما خميني افتادم كه گفته بود : بسيج مدرسه عشق است ، راستي بسيج مدرسه عشق هستش يا مدرسه عشق بازي ؟ يا شايدم مدرسه سكس بازي ؟

خلاصه هرچي حاجي گفت نوشتم به همه چيز هم اقرار كردم ، حتي اگه ميگفت بمبگذاري 7 تير هم كار تو هستش بنويس مينوشتم هرچند اون موقع 9 ساله بودم ، بعد كه همه چيز رو نوشتم گفت لباساتو بپوش لباسامو پوشيدم و بردنم توي يه اتاق ديگه (از فضاي در و ديوار احساس كردم كه شايد توي يه مسجد باشيم) ، در اتاق رو كه باز كردن ديدم يه دختر ديگه هم اونجا هستش. منو انداختن توي اون اتاق و در رو بستن ، با اون دختر هم صحبت شدم در حال صحبت بودم كه صداي جيغ و داد و فرياد دخترهاي ديگرو ميشنيديم كه داشتن ميبردنشون پيش حاجي ، تا ازشون اقرار بگيرن ،

دونه دونه دخترارو مياوردن توي اتاق ما ، اونجا بود كه فهميدم ما 6 نفر بوديم. و يا شايدم بيشتر كه 6 تامونو توي يه اتاق كرده بودن ، بعدش يه پارچ آب پلاستيكي كه معمولا توي مسجد ها موقع نظري دادن توي محرم سر سفره ها ميزارن رو دادن بهمون و دو تا هم نون سنگگ بهمون دادن.

شب رو همونجا خوابيديم و فردا صبح خيلي زوود اومدن دنبالمون چشمامونو بستن دستامونم از پشت بستن و سوار ماشينمون كردن بردن فكر كنم 10 دقيق اي بود كه توي راه بوديم و بعد رسيديم به جايي كه بعدا فهميدم زندان اوين هستش

خيلي خسته هستم تازه آزاد شدم و در ايميل بعدي از زندان اوين مينويسم تا بگم هشتاد روز زنداني شدن من چطور بود